نتایج جستجو برای عبارت :

اومدم دوباره

کلی حرف دارم که بزنم. دیروز روز شلوغی بود برام. اول این که یه ذره کتابمو خوندم یه فصل تموم شد رفتم پیاده روی با بابا و مها بعدش اومدم خونه دوباره یه فصل خوندم رفتم بیرون  باید یه چیزی میخریدم مهام اومد رفتیم پاساژ الماس بابا رسوندتمون. چیزی که میخواستمو خریدم دوباره اومدیم خونه باز کتاب خوندم تا شب مها گفت برو نوشابه بخر رفتم خریدم دوباره اومدم. دیگه این که همین فقط رسیدم کتاب بخونم. ارسطو هم تموم شد رسیدم به بعدش. امروزم احتمالا فقط کتاب بخون
من هم مثل هر آدم دیگه ای به زندگی ادامه میدم ...
آنا گاوالدا یه جمله ای داشت تو کتابش "هیچ چیز از زندگی قوی تر نیست"...
دیشب کشیک بودم و سه تا مرگ داشتیم...
یه نوزاد...
یه پسر ۱۴ ساله فلج مغزی...
یه پیرمرد ۷۰ ساله... 
سر احیای آخر، همون پیرمرد، از بوی وحشتناکی که از مرحوم متساعد میشد عق میزدم ولی هم چنان ماساژ میدادم که یکی از خدمه رفت برام ماسک آورد و برام خودش بست... 
با یکی از پسرها کشیک بودم ، من اورژانس رو میچرخوندم و اون بخش ها رو ...
حالا اون وسط مریض
بعد از چند ماه، بالاخره اومدم و یه چرخی توی وبلاگا زدمخیلیا رفته بودن خیلیا بودن خیلیا هم در حال تصمیم گیری برای رفتن بودنخیلیا هم زیر اب بودن و به ظاهر خبری ازشون نبود دوست داشتم یه پست بنویسم و منتشر کنم، رفتم دیدم یه پست نیمه تموم توی پیش نویسام دارم اومدم کاملش کنم که دیدیم حالشو ندارم احتماا فردا منتشرش کنم تاریخ نوشتنش 27 فروردینه :|
از در آموزشگاه که اومدم بیرون گفتم 
خوب یه کار عبث دیگه رو شروع می کنیم تا شاید حال دلمون کمی بهتر شه 
در حال حاضر آدم کلاس موسیقی رفتن نیستم 
تهش اینه که بشینم و تمام دروسی که یادم داده بود تو اون دو ترم رو دوباره بزنم 
دلم خیلی غم داره 
خیلی هوای حسین رو داره 
یه مدت بود دلم برای تاهل تنگ میشد اما الان دوباره برای حسین دلم تنگ شده 
بزرگترین جالش من در شستن دستها با آب و صابون:
1. با دست نشسته به دهان و بینی و چشم دست نزنید
2. یکی از مراکز اصلی تجمع ویروس تو دماغه
 
یعنی خسته شدم از بس اول دستامو کلی شستم 
بعد دماغم رو پاک کردم 
بعد دوباره کلی دستامو شستم
بعد دیدم انگار لازمه باز آب بزنم به صورتم و تهش به خودم اومدم دیدم عه دستم به دماغم خورد
بعد دوباره کلی دستامو شستم :/
اصلا یادم نبود آخرین باری که اومدم اینجا کی بوده 
الان که تاریخش رو دیدم یاد اون روزهای پرالتهاب دوباره برام زنده شد
خداروشکر که تموم شدن و با خوبی تموم شدن 
مادرم جراحی شدن و حالشون خوبه ممنون از همه که نگران بودن 
براتون دعا میکنم هیچ وقت شرایطی که من تجربه کردم رو تجربه نکنین 
برام دعا کنین هیچوقت دوباره چنین شرایطی رو تجربه نکنم
ممنونم از همگی 
پله ها را یکی یکی اومدم بالا،نزدیک درب خونه بودم که صداش شنیدم،کلید  درآوردم و درُ باز کردم، با چنان ذوقی به مامان گفت :عمه اومد ،با سرعت  نور پرید بغلم،کیفم انداختم روی زمین و محکم بغلش کردم، همش یه روز ندیده بودمش،صدای قلبش میشنیدم، همینطور که دستش دور گردنم بود نشستم روی کاناپه نگاش کردم و پرسیدم:کی اومدی؟ برمی گرده سمت آشپزخونه  واز مامان می پرسه :مادر من کی اومدم؟؟مامان هم در جوابش گفت:۲ ساعتی میشه.
بعد تموم شدن حرف مامان،خودش هم میگه:
خب میبنیم که دوباره برگشتیم خوابگاه و باز ... .
 
امروز از خونه که اومدم بیام بیرون تقریبا هیچی پول نداشتم. اسنپ گرفته بودم ولی این پا و اون پا میکردم تا سفر رو تایید کنم چون پولی نداشتم که به راننده بدم . با یه خورده تعلل و وقت تلف کردن مادر ۲۰ تومن پول داد بهم ، فکر میکرد پول نقد ندارم و پولهام توی کارته ولی نمیدونست که هیچ کدوم رو ندارم .
زدم اسنپ دیدم ۷ تومنه ، وقتی اومدم بگیرم دیدم شده ۵ تومن ، اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت‌.
۵ تومن اسنپ تا ترمی
اول رفتم حموم انقدر خوردم تو در و دیوار که وقتی اومدم بیرون خانواده فکر کردن از جنگ جهانی برگشتم... پام لیز خورد نشیمن گاه محترمم داغوون شد بعد اومدم بلند شم دوباره لیز خوردم با کله خوردم تو وان وقتی هم داشتم میومدم بیرون زانوم قفل کرد آب هم رفته تو یکی از گوشام کر شدم
بعد البته گند دیشبمه ولی تا امروز درگیرش بودم... یه حرف زشت زدم به اونی باران. به خدا از قصد نبود لجم در اومد از دهنم پرید
گند بعدیم همین چند لحظه پیش بود که برای بار هزارم به صورت ا
هفته‌ی به شدت خسته کننده‌ای بود
دخترخالم عمل کرده بود، شنبه اومدم عیادتش بعد از دانشگاه
یکشنبه صبح دوباره برگشتم دانشگاه ار اونجا، بعد رفتم خوابگاه شب خوابگاه بودم
دوشنبه صبح زود رفتم باز خونه‌شون ؛ چون میخواست بره دکتر کسی نبود همراهش
سه شنبه صبح رفتم دانشگاه، با دوستم قرار گذاشته بودیم اومده بود تهران، دو ساعتی تو انقلاب دور زدیم بعد دیگه من برگشتم خوابگاه، باز عصرش همون دوستم اومد خوابگاه که شب پیشم بمونه
چارشنبه صبح رفتم دانشگاه، ب
یه جمله جادویی وجود داره
هروقت از دست کسی ناراحتم که دیگه چرا به یادم نیست با خودم میگم من به دنیا نیامدم که فکر و ذکرم این باشه خودمو به یاد دوستانم بندازم به دنیا اومدم که به همه کمک کنم عشق بورزم و محبت کنم
وقتی ناراحت میشم که چرا کسی از من قدردانی نمیکنه میگم به دنیا اومدم که عشق بورزم و کمک کنم به همه حتی اگر قدردانی درکار نباشه
وقتی کسی دلم را میشکنه با خودم میگم به دنیا اومدم دل همه رو ترمیم کنم نه اینکه منتظر عشق باشم
با این جمله واقعا آ
سلام رفقا من بعد مدت ها دلم هوای وبلاگ نویسی کرد و اومدم دیدم اینجا هنوز وبلاگم فعاله از این به بعد اینجا با هم  هستیم سعی میکنم هر روز پست بزارم.....
حتما بهم حرفاتون رو بفرستید دوست دارید تو وبلاگ چی بنویسیم منتظر نظراتتون هستم....
بعد از کلی وقت دوباره اومدم بنویسم اینجا...چرا اینهمه مدت اینجا نیومدم خودمم خبر ندارم...خداروشکر بعد اون همه مشکل نامزد کردیم و ...اما امروز بعد از این همه حس خوب و بالا پایین زندگی نمیدونم که چی شد یهو به فکر اینجا افتادم...اومدم مطالب قدیمی رو خوندم و واقعا خیلی جالب بودن بعلاوه اینکه چقد خندیدم به طرز نوشتن و...
خیلی دلم گرفته...نمیدونم بخاطر چی..میدونم البته همش بخاطر ترس از آینده و اینکه باید چیکار کنیم و...خدا خودش کمک کنه ...
اومدم اینجا چون امنیت ندارم 
کانالمو میخونه 
نمی‌خوام چیزی ازم بدونه ،من هندونه سربسته ام‌،هندونه در بسته‌ام 
بیرون این سبز قشنگ یه درون قرمز و سفید و زرده .پر از تخم 
نمیخوام کسی تخم هامو ببینه،بشمره،قرمزی‌ها و سفیدی ‌هامو ببینه 
حتی شوهرم ،مخصوصا شوهرم 
کانالم‌ خوند اومدم اینجا.وبلاگ قبلی رو شاید بدونه ،وبلاگ قبلی قبلی رو نمی دونه مطمئنم 
باید ایمیل جدید بسازم ،بازم بازم ،بازم 
اینطوری دوستی‌هام دووم ندارن 
ولی کسی نباید منو بلد
بارون...
خیس شدم...
نگید چتر ...
چتر بردم...اما این بار بازش نکردم...
هندزفیری هم نداشتم...
سوار اتوبوسم نشدم...
اومدم...راه اومدم...
با همه چی...با خودم...که نمیدونه هنوز جاش کجاش !
نمیدونه قراره کجا بره...
نمیدونه استعدادش کجاس ...
ضعفش کجاس...
نمیدونه...هیچی نمیدونه!هییییچی!
با هر متر و معیاری خودمو نگاه کردم هیچی نبوووود!اول خط هزار راه ناتموم!
....
حرف زدنمم نمیاد...ینی نمیومد...
اما بارون...آتیش چن روز و شبی که توی مغزم بود و خاموش کرد...
سکوت خونه آزارم میده ...
دارم فکر می‌کنم الان با چه رویی اومدم اینجا و می‌خوام بنویسم یا حتی چرا دوباره می‌خوام بنویسم و بهتر نیست مثل این مدت که نبودم و اتمسفر از نوشته‌های چرت من منزه بود، صفحه رو ببندم و برم دینی‌مو بخونم و به مدیر مدرسه فحش بدم و به مامان بگم لطفاً لباسای آریسا رو ببره اون یکی اتاق و انقدر کشوهای منو اشغال نکنه زیرا که همهٔ وسیله‌ها و جایزه‌های چرتی که مدرسه داده قریب به یک ماهه رو میز پخش و پلان (‌الان فهمیدین من شاگرد اول شدم یا بیشتر توضیح
سلام دوستان.
صبح آخر هفته تون بخیر.
اومدم بگم من حالم خوبه نگران نباشین.مهمونی یکشنبه و اومدن غزاله هم به خوبی برگزار شد.
امروز میخواستم بنویسم اما از دیشب یکساعت و نیم خوابیدم فقط.
سرم درد میکنه و چشمام باز نمیمونه اصلا...ببخشید.
فقط اومدم خبر بدم که نگران نمونین.انشاالله شنبه یه پست طولانی از انچه که گذشت این هفته مینویسم.
اومدم اصفهان.
دلم برا شهرم تنگ شده بود. مخصوصا آدماش .
البته اینبار با اوتوبوس اومدم و نه با ماشین خودم.
دومین باری بود که با خانومم با اتوبوس سفر میکردم.
اولین بار تقریبا اوایل دوران عقدمون بود.
یادمه اوندفعه هم مثل اینبار صندلیش خراب بود و کمرش درد گرفت. شرایط هم طوری بود که نشد صندلیمون رو با هم عوض کنیم.
ماشین خودمون درسته که کوچیکه و توی سربالاییها کم میاره و کولر نداره و سر و صدا خیلی داره و صندلیهاش راحت نیست و مدام خراب میشه و .... ولی با ه
یعنی من یک سال مداومه دارم هی به سوالات تکراری جواب میدم.
تهش یا باز حالیشون نمیشه، یا قضیه رو نمیگیرن و باز یه سوال هپرا تر میپرسن.
یا اصلا فراموش میکنن بعد دوباره دفعه ی بعد روز از نو و ....
خدایا رحمی... این بازی رو تمومش کن این هفته؛ به ستوه اومدم..
من این مدت صبر ایوب به آپشن هام اضافه شده اما نتیجه ش تپش قلب و لرزش بدن و عصبی شدن مفرط و مداومه.
 
قبلا انقد از کلمه ی جون بدم میومد
مخصوصا اونایی که کشدار میگن جوووون
الانم بدم میادا ولی کمتر
ولی جونم به این جزوه رو از موقاری عزیزم یاد گرفتم و خیلیم ازش خوشم میاد
جونم به این بارون❤
جونم به این پرنده که یه بار اومدم نشستم تو حیاط پرش دادم و الان دوباره برگشته داره دون میخوره
جونم به این هوا
اعصابم خرده 
پام نمی کشه 
سرم شدییییید درد می کنه 
رفتم محل کارم 
رفتم سوپری ساندویچ سرد خریدم و کمپوت سیب 
پولشو نداشتم 
اومدم تو محل کارم و از یکی از همکارا قرض کردم 
بعدم رفتم تو اتاقشونو یکی از ساندویچها و کمپوت رو خوردم 
بعد رفتم پیش یه همکار دیگه مو قضیه رو نصفه گفتم 
گفت منم همینجورم با یه بچه 
بعد ازدواجم یک کم بهتر شد 
گفتم آره منم باید با هر خر و سگی ازدواج کنم
اینا چی فکر می کنن؟ که مثلا من بچشم، کی ش هستم؟ مدادش؟ بالشش؟ چیش؟ که فکر
خب من فقظ اومدم سریع بگم که چه کتابایی خوندم. اولیش درک یک پایان بود. که خیلی چیزای فلسفی داشت و خوشم اومد از این. اما داستاتش بد نبود. اگه بخوام بگم چی یاد گرفتم فکر کنم فقط قضاوت نکردن رو البته به اضافه اینکه اون چیزای فلسفی قشنگ بپد همونطور که گفنم.  
دیگه الان النور و پارک رو دارم مبخونم. با گوشی سونی اومدم الان. دیگع سخته تایپ باهاش :دی.  
دلتنگ دوران موفقیتم.
دورانی که همه چیز رو دور بود و از همه نظر خوش میدرخشیدم. همه چیز جور میشد، درس و مدرسه، زبان، المپیاد، قرآن، کنکور.
اگر از لحاظ مالی سبک بودم و وزنی نداشتم اما از لحاظ اعتبار و شخصیت، سنگین بودم و قضیه مالی اصلا به چشمم نمیومد.
دلتنگ عزت و احترام سابقم.
نمیدونم چی شد تا به خودم اومدم، همه چیزو از دست داده بودم و تنها خاطرات شیرین اون روزها برام باقی مونده بود.
حالا باید دوباره از نو حرکت کنم و بسازم انچه باید رو. زندگی امروز
شب هایی که میترسم امشب کنار خواهرم بودم حالش بد شد من دیوانه شدم زنگ زدم به مادرم اومدن خونه بدنشون میلرزید بعد گفتن حالش که خیلی بد نیست یکم که گذشت به خودم اومدم من ترسیدم چون همه چیز رو دوباره دارم از دست میدم خواهرم دوباره حالش داره بد میشه از ایمان دورم و احساس خیلی بدی به این فاصله دارم خواهر کوچکترم داره به سن بلوغ میرسه و نمی دونم باید باهاش چکار کنم پدر و مادرم هر روز دارن شکسته تر میشن و من نمی دونم چطور باید با همه چیز کنار بیام احسا
اومدم به روی خودم نیارم که چی شده،اومدم هیچی نگم و عادی برخورد کنم اما نشد؛
نمیشه ادم دلش تنگ نشه،نمیشه ادم خاطره هارو فاکتور بگیره،نمیشه.
میخوام بدونی دلم برات کلی تنگ شده.
کل زندگیم شده دلتنگی هرگوشه ش نگاه کنی میبینی یه نفر هست که از صمیم قلبت هوس کردی باهاش وقت بگذرونی اما نمیشه.
دیدین چیزای نشدنی چطور میچسبن به مغز ادم و هی حسرت شون میره به خوردمون؟.
گریه که کردم یادم افتاد یه سُرم زده بودم به صورتم که با اشکا رفت پایین.
من اومدم از امتحاااان. فکر میکنی چند شدم؟ ۸۱ ! همیشه باید متوسط باشم یعنی معلمم گفت خوبه ولی مها شد ۹۷ عالی شد. حالا نمیدونم مجموعش با کلاسیام چند میشه یا چجوری ۸۱ رو حساب کرده چون ۶۰ تا سوال بود نه ۱۰۰ تا. بیخیال مهم اینه این ترم بخیر گذشت ترم دیگه بیشتر تلاش میکنم. هرچیم بگه انجام میدم. امروز بالاخره بعد چند روز میتونم کتابمو دوباره دست بگیرم هوووورااااا. 
سلام.
خسته نباشید دوباره!!!
منم برگشتم دوباره!!!
هنوزم منتظرم دوباره!!!
دوباره،دوباره،دوباره!!!
خب امتحانا هم تمام شد و تابستون تقریبا آزاده و فعالیت دارم.(اما بازم به همون شرط همیشگی:بازدید از وب،ارسال نظر و...)
اخرین مطلبم برای بهمن بود که یه نظر سنجی گذاشتته بودم و تا الان فقط نه تا نظر داده شد.
برای همین اعصابم خیلی خورد بود و دوباره بلاگ رو ول کردم.
اما الان دوباره برگشتم و تا چند روز آینده هم یه نظر سنجی می ذارم و ایشالا یه هدیه ای هم در نظر می
بعد از مدتها دوباره برگشتم. ده روز نبودم. راستش تقریبا ۷ روز رو خونه نبودم. رفتیم کرج اولش و بعدش تهران و بعدش قم و بعدش برگشتیم خونه.
میدونم که الان میخاید بیاید بگید عهههه چرا تهران اومدی به ما خبر ندادی که همو ببینیم. از کامنت های زیادی که این ده روز گذاشتید مشخصه چقدر محبوبیت دارم :)))
ولی خب انقدر همه چی تند تند بود که نمیشد قرار وبلاگی بزارم . حتی اولش قرار نبود تهران بریم . بعد قرار شد یه روز باشیم و صبح که اومدیم بریم قم فهمیدیم یه روز دیگه
بعد از وصل شدن نت میرم یه مدت طولانی 
و بعد کنکور شاید برگردم شاید هم نه 
بستگی داره که چی پیش بیاد 
اگر اون چیزایی که انتظارشو دارم انفاق بیفته برمیگردم 
اما اگر نه عمرا دیگه بنویسم 
عمرا 
عمرا 
عمرا 
+شاید براتون اصلا مهم نباشه اما من اینجا اینو نوشتم که بعدا دوباره اومدم ببینم و برام تجدید خاطر بشه که چه تصمیمی از قبل گرفتم 
+اهنگ جرزن از البوم ۴۲۰ الان حسش عالیههه
تازه از حموم اومدم هنوز بدن درد دارم که رفتم دوش اب گرم بگیرم البته ارامشش تا همون موقع بود که حموم کردم الان انگار تمام عضلات بدنم سلول به سلولش درد میکنه اما قابل تحمل. قبلش خواستم بخوابم نشد. گفتم برم حموم بعدش بیام بشینم سر کارم تا خوابم بگیره. امروز خیلی خوابیدم. خیلی :(((( حالا سعی میکنم درستش کنم. جبران کنم کم کاریمو البته یه ذره خوابم گرفته ها ولی نمیخوابم حتی اگه حسم به کتاب نیست خورده کاریامو انجام میدم. اینقدر خوشحالم فردا دوباره وقت
قایقت شکست ؟ پارویت را آب برد ؟ تورَت پاره شد ؟صیدت دوباره به دریا برگشت..؟غمت نباشد چون خدا با ماست !هیچ وقت نگو ؛ از ماست که برماست !بگو خدا با ماست.اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی را نشکنی.اگر پارویت را آب برد، باشد ! آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری.اگر صیدت از دستت رفت، باشد! امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی.امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن !اگر چیزی به دست نداریم دست که داریم
۱،  دیروز اومدم وبلاگ خودمو باز کردم بعد از امارها اومدم آی پی مو دیدم زده بود تبریز :||| الان ینی من تبریزم؟؟؟؟  دیگه به اینم اعتمادی نیست
 
۲، ستاد کرونا بهم پیام داده که علیرغم تاکید فراوان رفتی سفر و اینا، اولا که سریع برنامه ریزی بازگشت از سفر انجام بده،  بعدم برو تو سایت تست بده :))  ناراحت نشدم که اصن درکم نمیکنه که چندماهه خونه نرفته بودم،  از این ناراحت شدم که بهم میگه برای بازگشت از سفر سریعن برنامه ریزی کن،  حتی ستاد کرونا وزارت بهدا
وقتی طلیسچی تو این آهنگ میگفت «خواستی کم باش ولی باش» با خودم میگفتم این آویزون بودنه یکی از طرفین به اون یکی جفتشونو بیچاره میکنه...
امروز از مدرسه اومدم کیفمو شوت کردم کنج اتاق خواستم برم یه دوش بگیرم گفتم یه نیگا بندازم به گوشیم دیدم sms دارم
وا کردم دیدم نوشته :«خواستی کم باش ولی باش»
اصلا کل خستگیام پر کشید و رفت :)))
+انصافا دوش آب سرد اصلا به زندگی جانی دوباره میبخشه
خب ببین کی اینجاست که باید پروپوزال بنویسه و بفرسته واس استاد تا تایید کنه و اصلاحش کنه و تا دوباره ببره بده استاد امضای "حقیقی" بزنه!
نمی‌دونم به خاطر انجام دادن کاراییه که هیچوقت انجام نمی‌دادم یا چی، ولی این یه هفته اخیر احساس خوبی دارم، احساس اینکه می‌خوام کم کم آماده بشم برای تغییر. نمی‌دونم. ولی می‌ترسم. احساس می‌کنم این فقط به خاطر اینه که ازون تابستونی که توش بیکار بودم و هیچ کاری نمی‌کردم در اومدم و الان سرم شلوغ‌تره، ولی وقتی پ
آه. بسه دیگه! اگه بگم که چقدررر نوشته ام در این مدت، شاخ بر کله‌ات سبز خواهد شد. اوووو. فایلای وردی که این ور اون ور ذخیره شده، دفترچه های مختلف، درفتهای بیان، درفت های اون ور، یادداشتهای گوشی... هی میگم اینو باید فلان موقع بذارم. اینو باید بشینم سانسور کنم. اینو باید درست کنم. اینو باید عکس بهش اضافه کنم.... اووو کی میره این همه راه رو.
چهل دقیقه تو رختخواب غلت زدم تا به این نتیجه رسیدم که ساعت هشت یه مقدار برای خواب زوده و باید راه بهتری برای فرار
کنار اومدم؟ کنار اومدم. 
هیچ چیز مثل خیال و توهم زیبا نیست و هیچ چیز مثل واقعیت و عقلانیت ضرورت نداره. یعنی در هر جهان ممکنی از خیالاتت هم واقع بشی باز هم امکان درد و رنج و اشتباه هست و تمسک به عقلانیت در اون جهان ممکن خیالت تنها ضرورتیه که نباید فراموش بشه.
درسته که هنوز بچه‌ام اما نیازه که عاقل و بالغ شم پس دست بکش و بچسب به واقعیت. یک سال و نیمه بدجور داری با زندگیت بازی می‌کنی و همه از م شروع شد و بعد ح و حالا مح اما دیگه بسه باید تمومش کنی ای
من یه یکی دوساعتی هست اومدم خونه از شنوایی سنجی. گوشم ضعیف تر شده واسه همین درست نمیشنیدم. حالا برام تنظیم کرد بهتر شده ولی گفت اگه تو کلاس همچنان نمیشنیدی بیا برات یه ذره زیاد ترش کنم. مامان دوباره پرسید یعنی راهی نیست اونم گفت نه ژنتیکی احتمالا و عصب هاش و سلول هاش رو از دست داده یه همچین چیزایی. نمیدونم مامان چرا اصرار داره راهی باشه نمیدونم به هر حال راهی نیست بزور میخواد منو یه دکتر گوش ببره هی میگم بیخیال گوش نمیده. بگذریم. تازه میخوام شر
میل نوشتنم ته کشیده.بارها اومدم این صفحه رو باز کردم و چند ثانیه نگاش کردم و دوباره بستم.زندگی خیلی مرتب تر و دلخواه تر از همیشه داره پیش میره ولی موقع نوشتن که میشه فقط چیزای منفی میاد تو ذهنم.ازشون حرف نمیزنم چون به اندازه ی کافی اطلاع داریم و ذهن مون سیاهه.بیایین اگه راهی دارین که باهاش سیاهی ها رو میشورین بهم بگید.برعکس همیشه سکوت نکنین.کامنت بذارین و از تجربیات تون بگین.
میدونم که میدونید همیشه حوالی تون پرسه میزنم...
و همین دور و ورا با ی اسم دیگه دارم مینویسم... نه ی جا...بلکه دو جا...(:
اما دیگه نمی بینیدم...نه برای اینکه شما آرووم شید..فقط برای اینکه خودم خیالم راحت بشه...که دوباره اتفاقی نیفته...
این وبلاگ پر شده از خاطره های بد که هر وقت بهش نگاه میکنم حالم از خودم بهم میخوره...
تا حالا شده حالتون از جایی بهم بخوره؟
اینجا آخرین جایی از زندگیم بود که حالم ازش بهم خورد...دیگه چیزی برام نمونده...
گاهی وقتا فکر میکنم خیل
سلام دوستان نمیدونم چرا ولی نشد که برا همیشه برم انگار نمیتونم
خب اومدم دوباره کلی غرر بزنم از همه چی
خیلی خیلی تنها شدم دیگه میتونم بگم هیچ کسو ندارم
از دو طرف زهرا ها رو از دست دادم(یکیشون دختر عموم که کیش رفت)(یکیشون دختر داییم که ساریه) خب حرفام تو حلقم میمونه و گم میشه 
یادم نمیاد اخرین بار کی اینقدر تنها بودم!
خب اینم بد نیست خب خیلی بیشتر درس میخونم و خب بازم میگم نمیتونم وارد هیچ رابطه کشکی بشم حتی طرف اگه خودشو جلوم بکشه هم نمیشه
خب درس
به نام خالق صبر ...
نمی دونم چی شد که بالاخره امشب بعد از مدت ها تصمیم گرفتم که دوباره بنویسم. برای تو. 
بعد از مدت ها که از ١١ بهمن گذشته با دلم کنار اومدم و راضیش کردم تا بنویسه. البته که هنوز هم اخساس می کنم که برای تو نمی نویسه. بیشتر برای خودم می نویسم. گله هام رو از تو. امشب برای من شب خاصیه. نمی دونم اصلا یادت هست یا نه ؟! 
بیخیال.
چه فایده که اینا رو بنویسم. 
خسته تر از اونیم که حتی واسه خودم بنویسم.
تامام ...
بابا وقتی دید دوباره موهامو کوتاه کردم...
وقتی فهمید خوب نیستم...
وقتی دید بار ها و بار ها براش پست رو فوروارد کردم و فرستادم...
گفت:ماجده... میگما من فردا وقت دکتر دارم...نمیدونم تا کی طول میکشه...نمیدونم میتونیم بریم یا نه...
بغضمو قورت دادم و گفتم:دیگه مهم نیست بابا...
بعد دوباره اومدم تو اتاق و قیچی گرفتم دستم و بیشتر زدم..زدم و گریه کردم...چون حالم بهم میخوره از این اخلاقم...از همه اخلاقای مزخرفم...از خودم...
پی نوشت:کاش میتونستم...کاش میتونستم تیغ برد
میدونی واقعا نمیدونم چی بگم. امروز روز خوبی نبود. فقط ناراحتیای همیشگی. وقتی اومدم خونه نهار خوردم تا هفت خوابیدم. بعدش بیدار شدم هشت دوباره خوابیدم تا نه اینطورا. وقتایی که ناراحتم اینجوری میشه دیگه نمیدونی چیکار کنی حالتو خوب کنی. هیچ کارمم نکردم نه کتاب خوندم نه زبان نه هیچ کار دیگه. دستم به نوشتن نمیره. بیا امروزو بهم مرخصی بده. شاید اثر کرد. 
آقا تا حالا شده تویه مکانی یا شرایطی قرار بگیری که  باورت نشه 
الان من دقیقا همین حال را دارم 
اومدم خونه ای پدرم ،اومدم حرم امام رضا ... وای انگار گیجم .. من کجا اینجا کجا .... من اصلا تا هفته پیش فکرشا نمی کردم  اینجا  باشم 
خوب حالا چی بهشون بگم ...
نشستم رو به رو حرم ... می خوام حرف بزنم ... یکی تو دلم میگه بگوو دیگه 
بگو چی می خوای.... مگه منتظر این شرایط نبودی 
احساس می کردم تو آغوش پدرم هستم و تموم درد ها و ناراحتیام رفته
تمام وجود  شده بود شکر شکر ش
 
از صبح تا  دم غروب چه من چه بقیه رو داشت انگار صدا میزد که امشب شب جمعه است ! 
فاتحه یادتون نره ! و هی مرتب پشت گوش من میگفت ببین حلوا،  حلوا یادت نره واران (اسم واقعیم) 
و من داشتم فکر میکردم مواد حلوا دارم یا نه ؟! فقط متوجه شدم مواد حلوا سنتی رو دارم ولی حلوای آرد رو نه !
اومدم دست به کار بشم که یکبار علی جان برادر زاده ام زنگ در خونمون زد و یکساعت تموم با اون مشغول بازی شدم :|
باز دوباره اومدم دست به کار بشم دیدم داداش کوچکه (وسطی)  زنگ زد و یه چی
آبجی دو روز بینی‌شو عمل کرده ،صبح پیشش بودم از اونجا اومدم شرکت و بعد از تایم کاری رفتم پیشش و شب هم پیشش موندم فردا صبحش اومدم شرکت و و بعد هم رفتم خونه خودمون 
شب با هم دعوامون شد ،میگه یه ذره بهت رو بدم پررو میشی ؛گفتم نبودی محبت کنم بهت .جنبه نداری!!!
حالا بگو محبتش چی بوده،عصر رو کاناپه خوابیده بود گفتم بیا پیش ما بخواب (محبت رو داشته باش خدا وکیلی!) 
ملت کادو میخرن ،گل میخرن ،این جای خوابشو عوض میکنه من جنبه ندارم :))
گذرگاه
دنیا را ساده باید دید
عشق را رهگذر باید دانست
و خزان را باید نفرین جغدی شوم خواند
در آن شب بارانی
آتشی چنان بر پا شد
که باران را ربود
و مرا سوخت که سوخت. 
****
و کنون؛
خاکسترم را بر باد می دهند. 
مگذارید، مگذارید!
دل سوخته ام اما روشن تر است!
مثل آن دانه ی برف
مثل آن سراج زرد
مثل نوری در خزان
چه توانیم کرد؟ 
چه توانیم گفت؟ 
هیچ...هیچ...بیهوده.‌‌‌..بیهوده..‌.
****
دوباره آن حسِ دلگیر گل کرده است. 
دوباره چنگ بر حلقم می زند. 
دوباره آن حس..‌.
دوباره
 درخت وار ؟؟ اومدم وطلب بنویسم اول عنوانش اومد. 
اومدم تحت عنوان این عنوان چیزی بنویسم هیچی نیومد! 
این شده کار 90 درصد آدمای امروزی! حرفی رو میزنن یا کاری رو میکنن که اصلا خودشون هم نمیدونن. فقط صرفا برا اینکه حرفی زده باشن یا کاری کرده باشن انجامش دادن. 
مثل الان من که صرفا فقط خواستم مطلبی گذاشته باشم برای تداوم حیات این وب! 
نخند ببینم D:
 من خودم بخندم عب نداره. :)) شما نخند. 
دو ساعت اناتومی و دوساعت فناوری اطلاعات. تو راه برگشت با پیشی خوابگاه برا اولین بار عکس گرفتم!با وجود خستگی و خواب‌آلودگی زیاد رفتم لباس هامو شستم(خ کار سختیه برام) و حمام رفتم، تا اومدم بخوابم هم اتاقیام رسیدن و نزاشتن و چای خوردیم و تا اومدم بخوابم دوباره بچه ها گفتن ک بریم بیرون و نتیجه اش خرید عطر اف‌اف شد ک بوی خیار میده:)) و تقریبن ۵۰ هزار تمن چیز تررررش. تا رسیدیم خوابگاه وقت شام بود و دوباره جمع شدیم و شام خوردیم و حمله کردیم ب ترشی ها!
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
من قراره دوباره رو پروژه گربه ام کار کنمو برم عکاسی هوووراااا :))) این شادیارو از ما نگیر. 
نمیدونم چرا پشت گوشم یعنی اون قسمت از کله ام درد میکنه. خیلیم خسته ام. اما دارم مقاومت میکنم نخوابم تازه حموم هم باید برم فردا ثبت نام حضوریه. پس فردام فکر کنم اولین جلسه ی ترم دوم. فکر کنم تا زمستون همینجوری فشرده برم کلی ترم بگذرونمو یه عالمه یاد بگیرم هوووراااااا. ^____^ فکر میکنم بالاخره یادگرفتم زبان خوندن چجوریه. کتابو رسیدم لاک و بارکلی اما اینقدر خو
یه روز عصر وقتی در اوج ناراحتی و ناامیدی بودم بلند شدم و اومدم پشت سیستم. جعبه ایمیل ها رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن..
چند سال بود میخواستم برایش نامه بفرستم. اندازه چند سال حرف داشتم. به اندازه تمام روزها و شب هایی که از راه دور با حرفهایش وارد فضای سوررئال ذهنی اش شدم و منو جادو میکرد.
نگاهم فقط به کیبورد بود و حرف هایی که فرصت پیدا کرده بودن تا هرطوری که هست خودشان را به گوش مخاطب دوست داشتنی ام برسانند.
سرم را که بلند کردم حدودا 7/8 خط نوشته
خیلی وقت بود به ان جا سر نزده  بود؛ تا جایی که شاید کلا یادم رفته بود. اومدم شروع کنم دوباره به مطلب نوشتن و پست کردن تو ذهنم دنبال موضوع بودم برای شروع . به حال و هوای این روز های خودم فکر کردم و به "که چه؟!" ختم شد. به شعر فکر کردم ولی دیدم واسه شروع ایده خیلی خوبی نیست.

ادامه مطلب
خیلی خوبه که بدونی به یه جایی تعلق داری و دلت پر بزنه برا برگشتن بهش
من اومدم که بمونم تا وقتی که هستم
تا وقتی حس تعلقم به اینجا باقی بمونه
از روزی که وبلاگو ساختم 577 روز میگذره اما هیچی نوشتم و به هیچکس سر نزدم
اومدم بمونم
و مینویسم که یادم نره من به نوشتن زنده ام
همه ی ماها همینطوریم
نوشتن و نوشتن ...
روز جمعه ۲۳ اسفند ماه ۱۳۹۸ نهار مهمان خانه پدر عزیزم بودم . سر ساعت ۱۳:۴۵ بود که تقریبا رسیدم خونه بابام اینا . دیدم بابام تو رخت بستر بیماری هستند و وضعیت عمومی خوبی ندارند . 
به سختی از جاشون برخواستند و با هم چند کلامی حرف زدیم و دوباره استراحت کردند و رفتم سوی مادرم و گفتم بابام چشه ؟؟؟
ایشان گفتند الان دو روزی می شه شکم درد و سردرد شدیدی دارد و دکتر و سونوگرافی هم رفته مشکلی ذکر نکردند . 
فقط دکتر گفت چند روزی راینتدین بخوره تا اگه حل نشد شک
میخوام سعی کنم از این به بعد آرامش داشته باشم
و آروم آروم سعی کنم چیزایی که بلد نیستم رو یاد بگیرم و استرس الکی نداشته باشم. 
امشب کلی استرس داشتم و به جایی نرسیدم. همین الان اومدم بخوابم، یهو به خودم اومدم دیدم برای فردا و اینکه این همه درس رو کی بخونم دارم دچار استرس میشم و بعدش به این فکر میکنم که وای قراره دوشنبه برگردم تهران و فلان و بهمان. بعدش به این فکر کردم که چرا خب واقعا؟ استرس بکشم که مریض شم؟ نشد؟ نرسیدم؟ خسته بودم؟ اصلا عشقم کشید د
امروز تا ظهر روز خوبی بود اما بعدش همه چی بهم خورد صبح زبان خوندم کتابم ارسطو رو تموم کردم و کلی راه افتاده بودم تا این که زندایی بابام زنگ زد به مها که رتبه اشو تبریک بگه بعد نمیدونست ما نمیدونیم به مها تسلیت گفت و اونجا فهمیدیم که بعله صبح بیچاره تمپم کرده. من که حالم بد شد گفتم بریم خونه.  تو خونه هم تا اومدم تمام بدنم میلرزیدو گهگداری تیر میکشید جاهای مختلف بدنم تا خوابم برد بعد مامان اومد ما هم حاضر شدیم اومدیم پیش دختر خاله هام خیلی بد بو
از اتاق که اومدم بیرون ساعت از 12 شبم گذشته بود...اومدم که به گربه ها و سگا غذا بدم...یکم بعد از من اومد بیرون...برنگشتم نگاهش کنم فهمیدم که داره چایی میخوره
صدام کرد...با اسم کوچیک...اولین بار بود... و لبریز حس انزجار  شدم...از خودم و از اون
پرسید ناراحتت کردم؟بدون اینکه برگردم گفتم نه...ولی خانمتون ناراحت میشه...گفت نمیشه من میشناسمش...برگشتم نگاهش کردم...چشماش مست و خمار بود...مست مست...با تمام وجود با انزجار و نفرت از خودم نگاهش کردم وگفتم اگه من بودم
اومدم بیمارستان این دکتر میگه جراحی میخواد باز. خیلی میترسم از این جراحیا که از یه جا پوست میگیرن میزنن رو اون یکی.  مامانم اینا نگرانن. نمیدونن چیکار کنن الان پانسمان میشه بعدش  بستری میترسم میترسم میترسم بعنتی این چه بدشانسی بودا دختر حواستو جمع میردی. نمیدونم چیکار کنم دلم میخواد های های گریه کنم به خاطر مامان ایا جلو خودمو گرفتم. باید برم الان میان. برام دعا کن. 
امروز قرانو باز کردم که بهم آرامش بده. واقعا آروم شدم. مرگ حقه. یاد معلم دیفرانسیل پیش دانشگاهیم افتادم. مادرش فوت شده بود. خیلی آروم بود. گفتیم چجوری داری با صلح با قضیه برخورد می‌کنین؟ گفت اینجوری نیست که دیگه نمیبینمش. حالا منم همینم. اینجوری نیست که دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینمش. یه دنیای دیگه هست که اونجا دستای ما دوباره به هم می‌پیوندن و لب‌های من روی نرمه‌ی گوشت زمزمه میکنن اومدم پیشت عزیزم :) تا اون موقع بریم برسیم به زندگی عجیب و افت
بابام الان زنگ زده و با ترس و استرس مثل بچه ای که کار اشتباهی کرده، حرف میزنه..گفتم چی شده؟میگه یه اس ام اس برای تو اومد،منم اومدم برات بفرستمش حذفش کردم..بدون مکث بلند بلند میگم: عیب نداره..نه عیب نداره...عیب نداره بابا..اگه دوباره اومد برام بفرستش.جمله خودمو تکرار میکنه اگه دوباره اومد برات می فرستم.انگار که خیالش راحت شده باشه فوری میگه سلام برسون ،خداحافظ و گوشی رو قطع می کنه!!
نمی دونستم اون اس ام اس چی بود؟از کجا بود؟ اما مطمئنم هیچی ارزش ا
امروز از کلاس برمیگشتم 
یهو از جلو بیمارستانی رد شدم‌ که ننه اونجا بود 
رفتم‌ داخل که‌ برم مثل همیشه بهش سر بزنم ببینم‌‌‌ امروز ناهار خورده یا نه 
رفتم 
جلو در ورودی گل میفروختن
یاد ننه افتادم 
یاد جمله ای که میگفت اگر برام‌ گل بیاری خوب میشم 
لبخند زدم‌
رفتم‌ یه گل خریدم و خواستم‌ برم‌ ملاقات.‌ ساعت ملاقات نبود اما‌ نگهبان اونجا منو خیلی دیده‌بود , فکر کرد اومدم‌ بجای مامان وایسم‌ پیش ننه که مامان‌بره خونه 
درو برام‌ باز کرد اما
داشتم از شرکت چار میزدم بیرون برنامه نویس آقای محمد حسین خ بهم گفت دوباره سرور رو ریختی بهم داری میری؟ به خنده بعد مدیر پروژه آقای ی گفت آره ریخته بهم نذارم بره؟ گفت نه شوخی میکنم بعدش برنامه نویس خانم شکیلا میم گفت کار همیشگی ش وقتی بهم میرزه دَرِ میره؟!!!! بعد خداحافظی کردم و الکی خندیدم با شوخی شون! اومدم جلوتر که برنامه نویس آقای ایمان سین بهم گفت باز نری عکس بگیری بذاری اینستاگرام؟ بعدش بقیه شون شروع کردن به مسخره کردن و خندیدن!!!!!
بالا پشت بام خوابی در زیر قوی‌ترین و خفن‌ترین کولر تاریخ:)
یادمه اولین باری که اومدم بالاپشت‌بوم بخوابم تا صبح از ترس نتونستم بخوابم ولی نرفتم پایین,اخرشم نزدیکای صبح رفتم گفتم هوا خیلی سرد بود اومدم پایین:دی
جا داره از سوسک‌ها,خفاش‌ها و بالاخص اجنه‌های گرامی تقاضا کنم بذارید تا صبح راحت بخوابم,دمتون گرم:)
شب بخیر.
+ جا داره تاکید کنم خیلی بادههههه
سلام
من تا چند هفته نیستم
شایدم چند ماه ، نمی دونم چون امتحانای میان ترمم شروع شده و یکی دو هفته دیگشم امتحانای ترمم شروع میشه 0-0
ولی اگه هروقت اومدم حتما پست می ذاااارم ، شما هم نظر بذارید و من هم اگه بیام حتما حتما براتون نظر می ذارم درخواستی ها و پیشنهاداتون رو بگید تا اومدم بیان بلاگ بذارمشون ^-^ ( خیلی خوشحال می شم ^-^)
و وقتم هم خیلی کمه پس هر هفته یه دونه یا دو تا پست می ذارم و تو یه وب دیگه هم نویسنده هستم اصلا وقت ندارم
ممنون که همیشه همراهم
امروز ساعت چهار بیدار شدم اما نتونستم کار کنم. و خوابم برد اصلا دست خودم نبود. دوباره تا همین ظهر خوابو بیدار بودم اخرش زدم تو سرم که بیدار بشم صورتمو شستم اب یخ خوردم و الانم رفتم بیرون که هم خرید کنم هم راه برمو یه بادی به کله ام بخوره. اومدم خونه جامو جمع کردم که دوباره ولو نشم پنجره رو هم باز کردم هوا عوض بشه و خونه از اون گرمی در بیاد الانم نشستم پشت میزم تا روزمو ساعت حدود یک ظهر شروع کنم. میدونم دیره اما واقعا خوابیدنم چه دیروز و چه امروز د
اون استادی که ازم دیروز تشکر کرده بود ؛ زنش در حال حاضر استاد خودمه :)) 
اونقدر باهام خوب شده ،که امروز عین اتند ها ساعت ۸ و نیم رفتم بیمارستان ، ساعت ۹ و نیم اومدم خونه :))) استادم گفت برو استراحت کن کاری نیست باهات ، تازه یک هفته ی تمااام هم میرم مرخصی هفته ی دیگه :))) 
یه مزه ای داد که نگو :)) 
حالا اومدم خونه وسائلم رو پرت کردم یه گوشه اومدم برم تو اتاق دیدم یا ابِلفَضل یه سوسک دم در حمامه ! 
من موندم با این هیبتم که به هرچیزی دست میزنم ، چرا توانایی
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید 
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب صوتی کامل زندگی خود را دوباره بیافرینید - فایل ساfilesa.ir › کتاب-صوتی-کامل-زندگی-خود-را-دوباره-بیاف۲ آذر ۱۳۹۸ - کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید به قلم جفری. ... همچنین دکتر یانگ در نوشتن کتاب «مقایسه اثر بخشی شناخت درمانی در مقایسه با داروهای ضد ...
دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید » کتابخانه ...pdf.tarikhema.org › ... › دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید۲۵
1- و من که جنبه صبح سرکار رفتن رو ندارم 
از ساعت سه خوابیدم تا نه شب!
الان بیدارم 
یک کمی سه تار زدم که ای وای چقدر بد که گذاشتم کنار :( و فکر کنم چیزی به اندازه سه تار نمی تونه حال منو خوب کنه حیف که یادم رفته یک جاهاییشو 
گوشیم هم نیست که کارهای استاد رو پخش کنم و تمرین کنم 
اول با گوشی خواهرم و الانم با لپ تاپ پسر اول که خودش خونه نیست و لپ تاپش و مودم!! من که رمزش دست اونه :/ هر جفت روشن هستن اومدم 
همه هم که خوابید ماشاءالله :)




2- راستش رفتم یک پست
+ تا یه ربع پیش خواب بودم. از دیروز ظهر تا الان کلا رو هم رفته یک ساعت بیدار نبودم. هر دفعه هم بیدار شدم اومدم اینجا و وبلاگ، باز چشام رفت و خوابیدم :|
 
+ درد بدنم و همینطور معده ام خیلی بهتره، شایدم از مسکناست شایدم بهتر شده واقعا! ولی کلا گیج و بی حالم...
 
+ دیگه حتی به علوم پایه فکر هم نمیکنم. فقط پنج شنبه بشه برم آزمونو بدم و تمام! :| یعنی من مردم 90 تا از 200 تا رو نتونم جواب بدم؟! استرسی که به خاطر رویارویی با بچه ها دارم به خاطر خود آزمون ندارم...
 
+
خیلی خوبه که بدونی به یه جایی تعلق داری و دلت پر بزنه برا برگشتن بهش
من اومدم که بمونم تا وقتی که هستم
تا وقتی حس تعلقم به اینجا باقی بمونه
از روزی که وبلاگو ساختم 577 روز میگذره اما هیچی نوشتم و به هیچکس سر نزدم
اومدم بمونم
هستم اما تا اواسط تیر ماه کمتر بخاطر کنکور جان که ببینیم چی میخواد برام داشته باشه با خودش خوشی یا ناراحتی ...
به هر حال مینویسم که یادم نره من به نوشتن زنده ام
همه ی ماها همینطوریم
نوشتن و نوشتن ...
تا حالا به تفاوت مارمولکای سفید با سبز دقت کردید؟
مارمولکای سفید از مارمولکای سبز قشنگترن اما خیلی کند تر از مارمولکای سبزن و همینطور به نسبت خیلی احمق ترن 
پریروز صبح دیدم یه مارمولک سفید روی کتونیم نشسته رفتم نزدیکتر یکم ناز و نوزش دادم بعد گفتم پیشته اما نرفت گفتم پیشته پیشته اما بازم نرفت به خیال خودش با رنگ سفیدش رو کتونی مشکی من تونسته استتار کنه :| 
دیگه اومدم با دستم پیشته بدمش که احمق اعظم یکاره رفت توی کتونی :| 
حالا هر چی کتونی رو ب
سه روز هست که اومدم توی اتاق جدید، اتاقی که برای یک ماه و نیم مهمونش هستم. روز اول که به مرتب کردن وسایل و بشور و بساب بعد از سفر گذشت، روز دوم رو هم از صبح تا شب بیرون بودم، اما امروز از خواب بیدار شدم، صبحونه‌ی مفصل خوردم و به خودم که اومدم دیدم از اون حالت مهمون‌طور خارج شدم و دارم میز رو دستمال میکشم و وسایل روش رو مرتب می‌کنم، این یعنی الان منم متعلق به اینجام. حس تعلق حس عجیبیه. در عین حال که شیرینه، ترسناک هم هست. تا وقتی یه جایی مهمونی؛ م
اینقدر هر وقت حالم بد بوده اومدم اینجا نوشتم، که این مدت که حالم خوب بود حاضر نبودم بیام اینجا که اون حال بد برام یادآور نشه..
ولی دلم برای نوشتن تنگ شده و دوست دارم از حال و روزم بنویسم که بعدها یادم نره خاطراتم رو!
خوشی های دوران قرنطینه، هر وقت دلت میخواد بخوابی هر وقت دلت میخواد کار میکنی.. بعد یه مدت خسته میشی.. دلت نظم و صبح زود بیدار شدن رو میخواد.. بعد که این اتفاق میفته، دوباره خسته می شی!
شاید زندگی همینه! یه مدت با یه چیزی حال میکنی و بعد
از خواب که بیدار شدم کسی خونه نبود.
زنگ زدم به مادرم که ببینم کجاست.گفت رفتن یه شهر دیگه و دو سه روز نیستن!
خب من دوباره تنها شدم و اینبار توو خونه بابام.
حس بسیار خوبیه
سیگار روشن کردم و قهوه دم کردم.قهوه رو خوردم و با خودم گفتم آره بهتره برم حموم.
بچه ها با معده خالی قهوه نخورین،خوردین حموم نرین
هرچی خورده بودم رو بالا آوردم.
عصبی ام
خیلی عصبی
اومدم بیرون و لخت روی صندلی نشستم.حوصله هیچ کاری رو ندارم
گوشیمو نگاه کردم دیدم یه اس ام اس دارم از اون
-توی محوطه کتابخونه نشسته بودیم پسره اومد رد شد گفت: منم عین شماها درس خوندم تهش هیچ گوهی نشدم.همون لحظه اومد گازشو بگیره بره زهرا صداش زد وایستاد گفت: به توچه ربطی داره؟ به توچه ربطی داره میگم؟ ماداریم استراحت میکنیم دلمون میخواد اصلا. زهرا اعصابش ازجای دیگه خورد بود منتظربود ما حرفی بزنیم برینه به هیکلمون ماهم سکوت اختیارکرده بودیم تا این پسره بیچاره رد شد و ی حرفی زد تموم عقده هاشو خالی کرد اخرسر پسره با جمله من اصن گه خوردم راهشو کشید و ر
شما پرسونا رو دیدین؟
نشسته بودم ریلکس نگاهش می‌کردما، یهو به خودم اومدم دیدم بغض داره خفه‌ام می‌کنه، دیدم حالم خرابه. مطمئن نیستم به درستی چیزی ازش فهمیدم یا نه اما اینو مطمئنم که قلبم به درد اومد از دیدنش. وسط فیلم به خودم گفتم اینو باید هزاربار ببینم ولی انگار طاقت دیدن دوباره‌اش رو ندارم. برخلاف همیشه که بعد از هر فیلم می‌رفتم نقدهاش رو می‌خوندم این بار همچین کاری نمی‌کنم. چی بود این فیلم آخه.
اهنگ ای کاش فرزین بد جور نابودم میکنه حس عجیبی داره توش 
خصوصا که منو یاد ی عشق میندازه ...
عشقی که من شاهدش بودم 
نمیدونم چجوری بگم ولی میسوزم...دلم میسوزه 
انگار دل من با دل داداش یکیه! از اینکه عمق غصه و شکستشو میفهمم درد میکشم
نباید این طور میشد ولی شد و من همیشه فکر میکنم چطور میشه حالش خوب شه فراموش کنه ی جورایی! خواسته معقولی نیس چون منی که بیرون ماجرا بودمم نمیتونم فراموششون کنم ولی حتما میشه کمرنگ شه چرا کنه نه! عشق بدون وفا نمی ارزه ...! ب
خب خب خب..من اومدم با آدرس و عنوان جدییید! الان تو وضعیتی هستیم که یه ویروس فینگیلی همه مون رو خونه نشین کرده..ویروس کرونا..الان کانال دانشگاه رو باز کردم اعلام کرده بود تا آخر اسفند تعطیلیم باز ..میشه با هم یک ماه و نیم که تعطیله یونی! و من کلی وقت دارم مقاله بخونم تو این مدت و خودم رو برای نوشتن پروپوزال آماده کنمالانم از یه طرف دارم لغت میخونم از یه طرف دیگه مقاله ترجمه میکنم که قوی بشم بشم حسابی ..از یه طرف هم وویس های ترم جدید رو تکمیل میکنم:) ک
دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم می‌گفتم بهت. دلم می‌خواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر می‌شه
شب بیست و یکم نصیبم نشد و روزیم در حد ۱۵ ، ۲۰ تا فراز از جوشن کبیر بود:)))
خیلی ناراحتم که نتونستم به خستگی جسمانی غلبه کنم‌و بیدار بمونم...
وز ۷ صبح تا ۶ عصر دانشکده بودم ، کاش زودتر برمی گشتم خونه:(
بعد اومدم و متوجه شدم‌ مهمون داریم:/
با مامان سر این مسئله خیلی دعوا کردن و غر زدم ، شاید خدا جواب این کارهام رو داده... راست میگه دیگه! حقمه! اصلا درست برخورد نکردم ،خب دو شب قبلش اومدم‌عذرخواهی ولی موقع عمل اصلا فراموش کردم!!!
درست زمانی که باید با تقو
اومدم اصفهان.
دلم برا شهرم تنگ شده بود. مخصوصا آدماش .
البته اینبار با اوتوبوس اومدم و نه با ماشین خودم.
دومین باری بود که با خانومم با اتوبوس سفر میکردم.
اولین بار تقریبا اوایل دوران عقدمون بود.
یادمه اوندفعه هم مثل اینبار صندلیش خراب بود و کمرش درد گرفت. شرایط هم طوری بود که نشد صندلیمون رو با هم عوض کنیم.
ماشین خودمون درسته که کوچیکه و توی سربالاییها کم میاره و کولر نداره و سر و صدا خیلی داره و صندلیهاش راحت نیست و مدام خراب میشه و .... ولی با ه
هو سمیع
.
#قسمت_یازدهم
.
اولین بار که اومدم خونش چند ماه بعد مراسم عروسیش بود
خیلی از اون موقع تاحالا تغییر نکرده بود
فقط چیدمان بعضی چیز ها عوض شده بود
روبه روی عکس عروسیش که ایستادم یاد مسخره بازی های اولین بار اومدم افتادم
ادامه مطلب
فاتح نورایی چقدر دیر اومدم
دانلود آهنگ بسیار زیبای فاتح نورایی بنام چقدر دیر اومدم
پخش آنلاین و لینک دانلود پرسرعت آهنگ چقدر دیر اومدم با صدای فاتح نورایی
لینک مستقیم دانلود آهنگ ایرانی چقدر دیر اومدم فاتح نورایی با بالاترین کیفیت
دانلود آهنگ جدید فاتح نورایی به نام چقدر دیر اومدم
دانلود موزیک فاتح نورایی بنام چقدر دیر اومدم با لینک مستقیم و پخش آنلاین
آهنگ ایرانی فاتح نورایی بنام چقدر دیر اومدم
Fateh Nooraee Cheghadr Dir Omadam
 
دانلود با کیفیت 320
Downlo
الان تو راه آهنیم، داریم برمیگردیم، خسته و ناراحتم،دلم نمیخواد...
الان تو سالن داره سلام مخصوص آقا پخش میشه.
اقا من رو زود زود دوباره دعوت کن...
آخیش خدا رو شکر که نتونستم ببینمت دیگه ،خداروشکر واقعا♡ همینطوری فکر تک تک ون از سرم بپره ایشالا...♡
آقا ازت ممنونم. هیچ وقت یادم نمی ره که تو صحن آزادی دعا کردم دلم ترم شه و جلوی پات گریه کنم و چند دقیقه بعدش از در ورودی تشرف به حرم صحن آزادی اومدم از دور وایستادم نگات کردم ،همینجوری نگات کردم تا گریه ک
حقیقتش یه چیزی که از هفته پیش سرش حرص میخورم
اینه که
من از محمد یه کمی پول قرض گرفتم. ولی اولا تا اومدم اینجا پول های ایرانم رو دادم همه رو براش انتقال دادن
هم بهم قرض داشت
بهش پول داده بودم و بارها از منجلاب و بدبختی نجاتش داده بودم
ولی دوست داشتم بهش بیشتر کمک کنم.
بدون اینکه دینی به گردنم باشه دوست داشتم اینکارو انجام بدم.
این جدی گرگ زاده هیچ کمکی در این راستا نکرد.
نه تنها هیچ کمکی نکرد
بلکه برگشته عین این عقده ایا ایمیل زده میگه تو با پول پ
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
~ آب اینقدر جوشید تا اومدم چای بریزم تموم شد! دوباره گذاشتم!
~ این قالبو دوست دارم. این اولین قالبیه که وقتی اینجا رو بازسازی کردم گذاشتم... یه دستی به سر و روش کشیدم... تو یک قاب همه ی تصاویری که دوستشون دارم هست. آبی آرامش بخشش رو هم دوست دارم. هر چند خیلی زود از قالبهای عریض خسته میشم ولی... من خیلی زود از چی خسته نمیشم؟!...
ادامه مطلب
 
سال نو می شود، زمین نفسی دوباره می کشد، برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند
پرنده های خسته بر می گردند و در این رویش سبز دوباره... من... تو... ما... کجا ایستاده ایم
سهم ما چیست؟ نقش ما چیست؟ پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟
امیدوارم اگر سال پیش به آرزوهاتون نرسیدید 
امسال هر چی خواستید رو به دست بیارید
سال جدید مبارک...
همتونو از ته قلبم دوست دارم
از ته ته قلبم❤
نابینای توامبه خط بریل میخوانمتشهرزاد قصه گوی هزار و یکشب شبهای تنهایی مندوباره میسرایمتبه خط عبری نانوشتهتا دوباره دوستت بدارمو فاتح لبهای تابستانیت بشومتا مست در آغوشت ایستاده جان بدهمو به نام نامی توهزاران غزلبدون قافیه ناسروده بماندتا شهرآغوشتدوباره تا سحر برای من باز بماند
شک نکن بیدارم 
آره خواب یه جاده دوره
واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!
.....
چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی
واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)
نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!
باید پیش من بمیره!
.....
نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!
بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!
اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتم....تمام کارایی که باید بکنمو نوشتم
هو سمیع
.
#قسمت_اول
.
به گذشته نگاه می کنم
موقعی که اومدم ۱۹ ساله بودم 
و الان۲۷ ساله 
با چه دنیای رنگی اومدم و الان دنیام چقدر رنگ هاش کمه
فکر می کردم تمام این راه خوبیه ولی خیلی سر بالایی و سرپایینی داشت
اما الان تموم شد 
ادامه مطلب
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
.
- حق با شماست ... شرمنده ام
اما شما هم نمی دونید چقدر سخت بود واسم دیدن اون صحنه ... چون... .
الان اومدم بشنوم اگه بشه
- چیزی واسه گفتن ندارم حوصله ی حرف زدن رو ندارم
- خانم سهیلی من اومدم عذر خواهی خواهشا دیگه الان منو با چوب نزنید
- خنده داره ... با چوب؟
خودتون با چی زدید که هنوز جاش درد می کنه
ادامه مطلب
ساعت شش پاشدم درسو دوره کردم ، امتحانو دادم. پروژه رو نشون دادیم (که یکم ایراد داشت)؛ بعدش به استاد گفتم میشه زود صحیح کنین از استرسش بیایم بیرون( البته استرسشو نداشتم بیشتر کنجکاو بودم ببینم چند میشم، نمیدونم چرا این حرفو زدم) که استاد گفت اصلامیخواین همین الان صحیح کنم؟ گفتم اره، هیچی دیگه صحیح کرد با مهربونی و ارفاق :) و شدم ۱۶.۲۵ از ۱۹ . حالا نمره های عملی هم هست. بعد هم رفتیم بستنی خوردیم با شیوا. اومدم یکم پروژه کاری انجام دادم، بعد ،خوابی
به نام او
چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا های مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!
دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام...
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر عممه و بی خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
امروز عجب روزی بود باورم نمیشه اینقدر زود ساعت شد نزدیک شیش عصر. حتی یادم نی کی بیدار شدم فکر کنم شیش صبح بود شروع کرددم زبان خوندن یه ذره از کتابو ساعت دهم حاضر شدم برای باشگاه. دیشب حموم بودم موهامو سشوار نکشیدم همش رو هوا پیچ خورده بودو وز کرده بود:/ من موهامو هیچوقت سشوار نمیکشیدم گیس میکردم صاف میموند بعد الان داستانی دارم باهاش. شانس آوردم خوب شد بعدشم سنجاق زدم. این همه زحمت بعد باشگاه دوباره همینجوری. انگار من از زیر دوش اومده باشم. فکر
1-یه دونه پست دارم خیلی وقت پیش آماده کردمش ... اما اینجا هنوز اونقدر شلوغ نشده که بخوام انتشارش بدم... شلوغش کنین دیگه ... اع
2- شامپو چرا دوباره گرون شده؟ شامپو 9 تومنی رو میخریدم 15 تومن امروز شده بود  19 تومن :(
3-  من : حساب من چقدر شد؟ اون: 85 تومن  من: ایول چقدر خوب شد یه بار من اومدم اینجا زیر 100 پیاده شدم :))
اون : ببخشید 112500 ... اون دو قلم نخورده بود 
من: گفتم یه چیزی مشکوک :| 
4- اونروز
اون: من رفیق مهرانم .... اگه باید پارتی بیارم بگو :)
من: نه این چه حرفیه ...
میشا: شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!خنده ای کردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو....پتوم سرد شده بود و منم عشق میکردم.......دوباره رفتم تو فکر.....اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه و دعوام نکنه ......پاشدم رفتم سر یخچال و به نتیجه ای نرسیدم و در یخچال رو بستم! مادرم همیشه میگفت:مامان: این یخچاله یا کاروانسرا؟!خب راست هم میگفت. دوباره نشستم رو مبل و غرق در افکارم بودم که یکی دو دستی شونه ا
سلام   حدود یک سال و خورده ای میشه که دیگه مطلبی ننوشته ام، تو طول این مدت چندین بار به وبلاگ سرزدم و قصد نوشتن کردم، اما دستِ دلم به هیچ وجه به نوشتن نمی رفت. تو همین ماه فروردینی چندین بار با خودم کلنجار رفتم که شروع کنم به نوشتن ... اما باز هی بهانه ی اتمام کارهای عقب افتاده، توی ذهنم باعث پس  زدن این هدف می شد. خلاصه امروز صبح، صبح هفتمین روز ماه رمضون خیلی اتفاقی نشستم پشت میز و میخوام شروع کنم به نوشتن.
شاید خیلی با من آشنا نباشین و ندونین م
چند سال پیش که تو بلاگفا وبلاگ داشتم دورانی بود
کلی دوست پیدا کردم اونجا با خیلیا صمیمی
فضاشو دوست داشتم خیلی
اما به یک باره تمام شدند همه
قبل اینکه بلگفا بزنه بترکونه وبلاگو
یهو دل کندم از اونجا
و بعد چند ماه که رفتم سر بزنم دیدم به کل حذف شده بود
 داشتم به اینجا هم خو میگرفتم 
اما اینجا هم چند ماهه برام غریب شده
شاید به خاطر رفتنم به توییتر یا ...
چند بار اومدم حذف کنم از پشیمونی بعدش ترسیدم
هزار بار نوشتم و پاک کردم
و قورت دادم حرفامو
با اینک
بعضی وقتا که همه تلاشت برای بهبود شرایط به هیچ تبدیل میشه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که زمین و زمان کفرتو بالا میاره و دیگه خون به مغزت نمیرسه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که فکر میکنی برای هر کاری خیلی دیر شده :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
هر از چند گاهی باید دورتر وایستیم ، یه نفس عمیق بکشیم ، یه نگاه به کارمون بندازیم و ببینیم کجاش درسته و کجاش غلط .
ما چیزی جز انتخابامون نیستیم ، اگه از امروزمون د
پونزده روزه که دارم ورزش میکنم . اونم روزی سی دقیقه . اونم P90X 
شکلات و شیرینی و قند رو هم حذف کردم به کل . برنج و نون هم بسیار کمتر از قبل میخورم و بیشتر سبزیجات و گوشت میخورم
روزی که اومدم خونه 53 کیلو بودم . الانم 53 ام 
حالا من چجوری دوباره الان پاشم ورزش کنم ؟
میدونم که بخش زیادی از این ورزش کردنه واقعا برای کاهش وزن نیست و صرفا میخوام که توان بدنیم حفظ بشه توی این خونه نشینی و واقعا ورزش کردن حالم رو خوب میکنه ولی حالا چی میشد اگه یه 500 گرم هم کم
دارم فکر میکنم این سبک نوشتم موضوعات و مطالبم چی رو در خواننده در مورد من القا میکنه؟ نمیدانم. مهم هم نیست چون دیس ایز وات ای ترولی ام!
یس آی کر ابوت دیز سینگز!
۷ و ۱۵ صبح: نرمال استراکچر و فانکشن و تموم کردم‌.
9 و 50 صبح: اومدم دانشکده بلکه خانوم دکتر خوشگل فقط خوشگل رو ببینم ولی خب نبودن! نشستم خودم اینقد با این اپه ور رفتم که فهمیدم جریان چیه و چه اشتباهی میکردم! میخاستم پیش ایزاک هم برم و چسناله کنم که دانشجوهات تنبل اند ولی منشی اش گفت سرش خیلی
نگار هیچوقت نمیبخشمت هیچوقت  
فقط میخواستم یه چیزی بهم ثابت بشه که شد 
میدونی نقطه عطف عشق کجاست؟جایی که به نفرت تبدیل میشه !باهام بازی کردی.....
اینا حرفایی بود که بهم گفت اخرین جمله شم این بود : حالا برو خوش باش
راستش این سری دیگه خودمو شماتت نمیکنم دارم مرور میکنم تا جایی من تو این بازی بودم هیچوقت بهش نگفتم دوست دارم هیچوقت بهش نگفتم میخوام باهات زندگی کنم یادمه خودم بهش گفتم ازم خوشت میاد نه؟ از همون روزی که زهره و سحر بهم گفتن یه جور نگات
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها